نشستم و با پدر شروع کردم به بحث و مناظره کردن. و به کمک اهل بیت(ع) با حضور ذهن کافی، توانستم جوابش را بدهم. یکسری از دوستان پدرم آمده بودند و با آنها هم بحث کردم و آنها هم محکوم شدند. گاهی عصبانی می شدند می گفتند: تو را شیعه ها فرستادند تا ما را اذیت کنی.
گفتم: من که کردستان و سنندج بودم و هستم، پیش شیعهها که نرفتم تا آموزش ببینم. این مطالب همه از کتابهای خودتان است نه کتابهای شیعه.
وقتی دیدند این طوری نمیتوانند جوابم را بدهند، پدرم به من گفت: سلمان، ماشین زیر پایت چی هست؟ گفتم: زانتیا. گفت: این را بگذار کنار، برایت ماکسیما میخرم به شرطی که دیگر هیچ اسمی از شیعه نبری.
گفتم: ماکسیما نمیخواهم.
6 ماه مرتب، مرا تحقیر و اذیت میکردند و چارهای جز تحمل آنان نداشتم.
خانمم یک بچهی تو راهی داشت و زندگی بر ما فشار میآورد. به خانمم گفتم این طور نمیشود زندگی کرد، من میروم تا شغلی پیدا کنم، خانهای اجاره کنم و بعد دنبالت میآیم تا از اینجا برویم.
از خانه که بیرون رفتم، دیدم پدرم با چند نفر، سر کوچه ایستاده است گویا فهمیده بودند که میخواهم از آنجا بروم. خانمم گفتم: من تا سر کوچه باهات میآیم.
گفتم: نه، همین جا بمان.
ولی اصرار کرد و با من آمد به طرفشان . رفتم و به آنها گفتم: به به، شما هم سر راه مردم را میگیرید، مثل اجدادتان.
گفتند: اجداد ما کی هست؟
من هم اجدادشان را برایشان نام بردم. آنها 5، 6 نفری بر سرم ریختند ویکیشان با چوب دستی که در دست داشت ضربهی محکمی از پشت به سرم زد و من آنجا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
خانمم که قصد داشت از من دفاع کند، جلو آمده بود تا مانع آنها شود، که یکی از آنها با لگد به پهلویش زده بود، و بر اثر آن ضربه، بچهاش را سقط کرد ولی خدا رو شکر، من آن صحنه را ندیدم.
بیدرنگ یاد مظلومیت علی(ع) میافتم که در جلوی چشمش همسرش را زدند ولی نمیتوانست از او دفاع کند. نمیدانم در آن صحنه چه کشید؟ واقعا او اول مظلوم عالم است.
دو، سه روز که در بیمارستان بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم گفتند خانمت بچهاش را سقط کرده و من هم بر اثر ضربه ای که بر سرم وارد شده لکنت زبان گرفته بودم و به سختی میتوانستم صحبت کنم.
شبانه از بیمارستان فرار کردیم و با سختی خودمان را به ارومیه، به یکی از دوستان سنی ام رساندیم. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: ما هر چه داشتیم آنجا گذاشتیم و پیش شما آمدیم. به ما کمک کنید.
وی هیچ التزام عملی به مذهب نداشت اصلا نمی دانست نماز چند رکعت است.و فقط اسم سنی بر او بود به من گفت: نه ؛ تو اگر هزار قتل مرتکب میشدی یا هر جرمی دیگری مرتکب میشدی، من کمکت میکردم ولی چون که شیعه شدی از من کمکی ساخته نیست!
یاد کلام امیرالمومنین در نهج البلاغه افتادم که فرمود: آنها در باطلشان بسیار قرص و محکم هستند ولی ما در حق مان سست و بی اراده.
آنجا بود که از خانهاش بیرون رفتم و با مقدار پولی که داشتیم، خودمان را به قم رساندیم و چون هیچکس را در قم نمیشناختیم و جایی برای ماندن نداشتیم، مدت 45 روز در جمکران ماندیم. گرسنگی میکشیدیم ولی وقتی یاد گرسنگی و آوارگی و پای برهنهی اهل بیت امام حسین(ع) میافتادم تحملش برایمان آسان میشد.
مدتی که در جمکران بودیم، لطف آقا امام زمان(عج) بود که هر طور شده یک وعده غذایی برای ما جور میشد. حالایا نذری بود یا هیئتی میآمد و شام می داد یا به هر نحوی دیگر، غذا گیر ما میآمد.
شبها روی کارتون میخوابیدم. مدتها گذشت یکی از انتظامات جمکران که ما را چند روزی زیر نظر داشت، آمد و گفت: کارت شناسائیتان را ببینم! شما کی هستید؟
کارت شناساییام را نشانش دادیم. وقتی اسم سنندج را دید گفت: شما اینجا چه کار میکنید؟با لکنت زبان شدیدی که در اثر ضربه به سرم وارد شده بود، بهش گفتیم: ما شیعه شدهایم.
گفت: کار بدی نکردهای آیا قم جایی دارید؟
خجالت کشیدم بگویم نه، گفتیم یک جایی داریم.
رفت و 20 دقیقه بعد برگشت و گفت: 30 هزار تومان شما را بس است تا به شهر خودتان برگردید؟
گفتم: من پول نمیخواهم!.
گفت: ما شیعه ها اینقدر بی غیرت نیستیم که ناموسمان توی خیابان بخوابد و بیتفاوت باشیم.
به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. خیلی از بی بی خواهش و التماس کردیم گفتیم: ما به خاطر شما اینجا آمدیم هیچ جایی را بلد نیستیم. هیچ چیز هم نمیدانیم، فقط تو را میشناسیم.
چند روزی متوسل شدیم و روزی به یکی از خادمهای حرم گفتیم: آقا ما گدا نیستیم ولی هرچه باشد مهمان شما هستیم و از او درخواست کمک کردم.
گفت: این خیابان را برو دفتر هر مرجعی که رسیدی آنها کمکت میکنند.
به دفتریکی از مراجع رفتیم. دریکی از اتاق ها را زدیم.یک نفر با صدای بلند گفت: بفرمایید. به داخل اتاق رفتیم و شرح حال خودمان را برای آن روحانی تعریف کردیم.
او وقتی وضعیت ما را دید خیلی به ما محبت کرد و گفت: اگر میخواهید قم بمانید جایی برای شما بگیرم.
گفتم: نه میخواهیم برگردیم ارومیه و در مدارس آنجا، کار پیدا کنم.
گفت: باشد و مقداری پول به ما داد و از آنجا خارج شدیم.
از قم به تهران رفتیم. در ترمینال تهران به خانمم گفتم: تا اینجا که آمدیم و پول هم داریم بیا برویم زیارت امام رضا(ع) ، بعد از آنجا برای پیدا کردن کار به ارومیه برمیگردیم.
چادر مسافرتی تهیه کردیم و به مشهد رفتیم.
یک ماشین کرایه کردیم تا ما را به یکی از کمپ ها مسافران ببرند. راننده ماشین از ما پرسید: بچهی کجا هستید؟
گفتم: کردستان!
گفت: مایک خانه داریم شبی اینقدر میگیریم بیایید و آنجا بخوابید.
گفتم: خانه که بهتر از چادر است.
پول سهشب را بهش دادم. وسائلمان را در خانه گذاشتم و غسل زیارت کردیم و رفتیم زیارت امام رضا(ع). در حرم، یک ساعت گریه کردم که آقا، ما به خاطر شما آمدهایم ما به خاطر جدتان آمدهایم ما این همه سختی کشیدیم دست ما را بگیر.
خیلی گریه کردم. وقتی باخانمم به خانه برگشتیم، هر چه در زدیم کسی در را باز نکرد. معلوم شد که صاحب خانه پول و وسائلمان را برده است. خیلی حالت بدی به من دست داد. امتحان خدا بود تا میزان صبر و استقامت ما مشخص شود.
اعصابم خیلی خورد بود. شب را با همهی سختیهایش توی پارک نزدیک خانه گذراندیم. صبح برای شکایت از صاحب خانه به پاسگاه رفتم ولی نتیجهای نگرفتم، خانمم در حسینیهای با خانمی آشنا شد و بعد از تعریف ماجراهای ما، آن خانم بهش گفت: مایک اتاقی داریم می توانم در اختیار شما بگذاریم.
خیلی اصرار کرد و ما هم پذیرفتیم. و ما را به اتاقی مد نظرش برد.یک هفته ای در آن خانه ماندیم.
خانمم در طول این مدت بر اثر سختیها و ناراحتی هایی که کشیده بود 14 کیلو وزن کم کرده بود و دچار افسردگی شدید شده بود.
هیئت مذهبی در نزدیکی خانهمان بود و ما مرتب به هیئت میرفتیم و در مراسمات شرکت میکردیم. مسئول هیئت، میدانست که مشکل ما چی هست. بعد از اتمام مراسم، به یکی از شبکههای ماهوارهای اعلام کرده بود کهیک چنین شخصی با این مشکلات است و درخواست کمک دارد. یک نفر این برنامه را دیده بود و به من زنگ زد که می خواهم شما را ببینم. ما به دیدنش رفتیم و داستان زندگیمان را برایش تعریف کردم.
آن بندهی صالح خدا آمد و وضعیت اتاق ما را دید و لطفی در حق ما کرد، خانهای برایمان گرفت و کاری برایم پیدا کرد و خانمم را هم برای معالجه دکتر برد.
جریان گذشت و به صورت غیر رسمی طلبه حوزهی مشهد شدم. کتابهای درسی شیعه را شروع کردم به خواندن. یک سال بعد در سال 89 در مراسم عید حضرت زهرا(س) ، دو چیز از حضرت زهرا (س) خواستمیکی، یک بچه و دیگری زیارت کربلا.
هفتهی بعد یک نفر هیئتی، مرا دید و گفت: دیشب خواب دیدم که شما و خانمت در حسینیه برای عزاداران امام حسین(ع) چایی میریزید.
خوابش را اینگونه تعبیر کرد که باید شما و خانمت را به کربلا بفرستم. اویک بانی پیدا کرد و ما را به کربلا فرستاد.
چند وقت بعد از سفر کربلا، متوجه شدیم که بچهی تو راهی داریم. اولش باورمان نمیشد، سالها از اون ضربهای که به پهلوی خانمم وارد شده بود میگذشت و احتمال نمیدادیم که دوباره حامله شود. برای اینکه مطمئن شویم خانمم باردار است، هفت، هشت مرتبه آزمایش دادیم و جواب همهی آنها مثبت بود. دکترها وقتی وضعیت جسمی خانمم را که دیدند گفتند: صد در صد بچه اش را سقط میکند.
یکی از دوستان گفت: همین الان نذر کن که اگر بچهات دختر باشد اسمش را فاطمه بگذاری و اگر پسر بود محسن. من هم نذر کردم.
گذشت و ما از مشهد به قم آمدیم و همسرم را پیش خانم دکتر شبیری که متخصص زنان و زایمان است بردم.
ایشان گفت: بروید ویک سنوگرافی سه بعدی از جنین بگیرید. جواب سنوگرافی را که دید گفت: تازه این بچه اگر کامل بشود وبه دنیا بیاید، 700 گرم وزن خواهد داشت و حتما میمیرد.
این صحبت، حدودا 20 روز قبل از تولد بچه است. ما خیلی ناراحت بودیم. یک شب خانمم خواب دید کهیک خانمی از او پرسید: میدانی من که هستم؟
گفته بود: نه. گفت: من فاطمهی زهرا(س) هستم، نگران و ناراحت نباش ما مواظبتیم.
بعدش دستش را به گردن خانمم انداخت و روضهی سیدالشهدا(ع) برایش خواند و هر دوتایشان گریه کردند.
خانمم گفت: با چشمان خودم دیدم کهیک طرف صورت آن خانم، کبود شده بود.
بعد از چند روز دیدم خانمم درد دارد، او را پیش دکتر بردم و یک ساعت بعد ، بچه به دنیا آمد و 2 کیلو و 800 گرم وزن داشت. من خوشحال از اینکه پدر شده ام و بچه به سلامتی به دنیا آمده است. طبق نذری که کرده بودم اسمش را فاطمه گذاشتم و از آن روز تا حالا، فاطمه اصلا هیچ مریضی مانند زردی و حتی سرماخوردگی نگرفته است!
اگر فاطمه را خدا به ما نمیداد، خانمم با سختیهائی که کشیده بود ، دوری از پدر و مادر و شهر غربت، یقینا دق میکرد ولی الان همهی دلخوشیاش دخترش است و فاطمه است که به مادرش آرامش میدهد همانطور که اگر نبود حضرت فاطمهی زهرا(س) در کودکی در فضای پر اختناق مکه در کنار مادرش حضرت خدیجه(س) ، معلوم نبود حضرت خدیجه(س) زنده بماند، حضرت زهرا(س) حق حیات به گردن مادرش دارد زیرا با فشارهائی که به پیامبر(ص) و حضرت خدیجه(س) میآمد در قبال آن فشارها حضرت زهرا(س) به مادر و پدرش آرامش میداد .
یک روز در فضای اینترنت به تالارهای گفتگو عربها رفتم. یکی از کاربران ، اسم خود را گذاشته بود محبت عمر.
از او پرسیدم چرا این اسم را بر خود گذاشتی؟
گفت: من در کشوری زندگی می کنم که همه اهل سنت هستند. من الجزائری هستم.
و از کشور من پرسید. گفتم: ایران.
گفت:یک سری افرادی را شما در ایران دارید که کارشان فقط سب صحابه است. از صبح تا شب در مسجد می نشینند و فحش به صحابه میدهند.
گفتم: این دروغ است هیچ شیعهای این کار را نمی کند.
گفت: چرا شما سب صحابه میکنید؟
گفتم: تو از من سب و فحش شنیدی؟ من که به هیچ کس فحش ندادم!
بعد گفتم من برشما یک مثال میزنم خوب دقت کن گفتم: منیک لیوانی برای شما میآورم که قبلا داخل آن پر از نجاست بوده آن را خالی کردم و لیوان را قشنگ شستهام الان آن را پر از آب خنک و گوارا میکنم و جلوی شما میگذارم و لیوان دیگری بر میدارم که نو و تمیز بوده و هیچ نجاستی به آن نخورده است، در آن هم آب خنک میریزم و روبرویتان میگذارم. از کدام لیوان میخوری؟ از آنیکی که در آن نجاست بودهیا آن که از اول تمیز بوده؟
گفت: این که معلوم است از آن لیوانی میخورم که از اول تمیزیوده.
گفتم: امیرالمومنین(ع) هیچ گاه محبت بتها در قلبش نرفته بود در مقابل هیچ بتی تعظیم نکرده بود و حتییک چشم به هم زدن شرک به خدا نورزید ولی عمر حداقل 40 سال مشرک و بت پرست بوده و کثافت شرک در وجودش رفته بود. حالا از کدام باید تبعیت کرد؟
خیلی تعجب کرد و جوابی نداشت که بدهد. چندتا کتاب را بهش معرفی کردم تا مطالعه کند.
بعد از چند ماه نامهای به ایمیلم فرستاد که من بعد از مطالعات این کتابها شیعه شدم و الان در دانشگاه دارم تبلیغ شیعه میکنم.
الحمد لله بایک مثال ساده که خداوند به ذهنم انداخت باعث شد تا دنبال تحقیق درباره شیعه برود و نهایتا شیعه شد.